ساعت 4:45 صبح يه روز برفي از خواب با يه فشاري بيدار شدم آره موقعش بود مي خواستي دنيا بياي خانم گل مامان سريع مامان بزرگو بيدار كردم و زنگ زدم به خاله مريم بياد دنبالم تا بريم بيمارستان تا اومدن اونا يه دوش گرفتم آماده شدم براي بيمارستان خاله مريم سريع زنگ زد به بابايي تا خودشو با اولين پرواز برسونه ولي از هموني كه ميترسيدم سرم اومد و بابا نرسيد خلاصه بد از سپري شدن يه سري از مقدمات رفتم اتاق عمل استرس تمام وجودمو گرفته بود خيلي دوست داشتم ناصر بالا سرم بود ولي نشد مامان بزرگ و خاله جون راهي اتاق عملم كردن 8.5رفتم اتاق عمل ساعت 8.55 صداي گريتو شنيدم با گريه ي تو منم گريه كردم خانم دكتر اوردت بالا نشونت داد نفسم رفت يه دختر ناز ماماني با موها...