آيلينآيلين، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آيلين فندوق مامان و بابا

باباجي ممنونم

دختر قشنگم ي روز قبل برگشتنمون به اردبيل بابايي كه اومده بود دنبالمون با تمام خستگي كه داشت و كمر درد هميشگيش باهم ديگه رفتيم براي شما يه سه چرخه ناز خريديم چون شما عاشق سه چرخه باران شده بودي و ميديديش گريه ميكردي تا سوارش بشي از اونجاييم كه باباجي شما رو خيلي دوست داره قول داده بود بخره كه اونم خريد. باباجي ممنونم   اينم عكس سه چرخه ناناز خانوم     آيلين آماده براي دور دور و آفتاب گيري     و آيلين در دور دور با سه چرخه خوشحالي از سرو روت ميريزه       ...
8 خرداد 1393

سفرنامه مشهدي خانوم.....11 ارديبهشت

دختر گل مامان پنجشنبه 11 ارديبهشت به همراه بابا و مامان بزرگ جون،دايي علي،محمد و بابا ناصر كه بهش ميگي باباجي(باباجون) از بس كه دوستش داري راهي مشهد شديم با قطار سفر كرديم تو راه خيـــــــــــــــــــــــــــــلي بهمون خوش گذشت شما تو كوپه خيلي شيطنت كردي و آخرش رو پاي من خوابيدي و گذاشتيمت تو صندلي ماشينت راحت خوابيدي تا وقت رسيدن   اينم عكسش.....      آيلين در رستوران هتل خيلي خوشحال بودم صندلي غذاي كودك داشتن شمام راحت بودي موقع غذا خوردن ببين چه لمي دادي     آيلين در كوه سنگي   زود خوابيدي و رفتي تو بغل مامان بزرگ جون ...
8 خرداد 1393

متشكرم مامان بزرگ .....

مامان بزرگ نازم ازت ممنونم بخاطر زحماتت شبي كه مي خواستيم برگرديم خونمون عصرش  مامان بزرگ براي سادات خانوم يه پارچه خوشگل گرفت تا يه چادر قشنگ بدوزه  اونشب شام مهمون بوديم خونه دايي رضاينا و ديروقت برگشتيم با اين حال مامان بزرگ بشمار سه يه چادر قشنگ براي شما دوخت منونم مامان جون اينم آيلين سادات با چادرش     اينجام انگار داري دعا ميكني سر سجاده بابا جون     ...
29 ارديبهشت 1393

استخر توپ در اتاق آيليني......

مهگل مامانو بابا ما همه سعيمونو ميكنيم تا يه زندگي راحتو شيريني رو براي دلبندمون مهيا كنيم تا ثانيه به ثانيش پر از شادي و خاطره باشه براي نفسمون از اونجايي كه امكانش نيست تا ما شمارو زود ب زود ببريم پارك يا دور دور يه تصميماتي رو گرفتيم براي تفريح خانوم خانوما اوليش اين بود كه يه استخر توپ درست كنيم تا توش بازي كني از مشهد يه بسته توپ گياهي خريديم و استخرو آماده كرديم و شما خيلي استقبال كردي و از شادي دخترمون ما هم خوشحال شديم اينم از عكسش.... قربون لبخند شيرينت انشاا... هميشه به روي لباي خوشگلت خنده باشه يه دونه مامان       و آيلين عشق پو تو آش نذري خاله ميناي من   ...
29 ارديبهشت 1393

راه رفتن آيلين ..... 8 ارديبهشت

سلام نفس كوچولوي مامان بالاخره دختر نازم راه افتادي نمي دوني كه چقدر منو بابايي خوشحال شديم ما در حال تماشاي تلوزيون بوديم يهو شما از مبلي كه بابايي نشسته بود روش گرفتي بلند شدي و اومدي سمت من حدودا يه متري راه رفتي نمي دونستم از ذوقم چه كنم، يعني شما تو 16ماهو 16 روزگي راه افتادي.هركار كردم نتونستم يعني نذاشتي يه عكس خوشگل از كف پاهاي نازت بندازم بذاريم اينجا به يادگاري بمونه برات ...
29 ارديبهشت 1393

باز هم عروسي و .....

ب ازم عروسي و غايب بودن ما امروز عروسي جعفر پسر دايي مامان با زهرا جون همه الان در تكاپوي رفتن به عروسي هستن و ما همچنان در خانه تنها هستيم باز خودم اينجا و دلم اونجاست اين بارم باباجي شما نتونستن مرخصي بگيرن بريم عروسي ولي ايندفعه غيبتمون موجه براي اينكه مسافر مشهديم و حالا با همديگه از همينجا براشون آرزوي خوشبختي مي كنيم و اميدواريم خوشبخت بشن   آميـــــــــــــــــــــــــــــــــن ...
8 ارديبهشت 1393

آيلين،مونسو همدم تنهايي هاي مامان

دختر نازنينم عشق مامان هر روز خدارو به خاطر هديه دادن شما شكر ميكنم مخصوصا يكشنبه شبا كه بابايي پيشمون نيست و مامانو دختر باهم ميمونيم و شما با شيرين زبونيات و ماماني گفتنات تنهايي منو پر ميكني با امشب 3شب كه تنها مونديم امشب تنهايي خيلي برام سخت بود شمام از سر شب خوابت ميومد بزور بيدارت نگه داشتم برخلاف شباي قبل دروغ نگم يكم خوف داشتم به كسي نگيا امروز خيلي دلتنگ بابايي شده بودي و از صبح با باباجي گفتن از خواب بيدار شدي و همش نق  نق ميكردي و با هيچ چيزي آروم نميشدي تا اينكه رفتيم باهم آرايشگاه يكم حالو هوات عوض شد يه كوچوام موهاتو كوتاه كرد سميرا جون مباركت باشه دخملم. راستي عسل مامان بالاخره امام رضا مارو طلبيد انشاا...
8 ارديبهشت 1393

دختر نماز خون مامان... 19 فروردين

قشنگ مامان ديروز عصري كه خونه ي عمه لطيفه بوديم يهويي تو سيني عمرو برداشتي شروع كردي به نماز خوندن سجده رفتي ديدي من خوشم اومده هي تكرار كردي عزيز دلم فكر كنم تو سيني عمه شبيه سجاده ي مامان بزرگ بود شمارو به نماز خوندن وا داشت              امروز عصري بابايي ازت پرسيد دخترم اسمت چيه با اون صداي نازت گفتي آيلين امروزا هرچي ميگيم بهت تكرار ميكني ماشالا خيلي خوش زبوني ماماني شعر تاب تاب عباسي رو ميخوني ميگي تا تا عباسي راستي اين جا مونده بود ننوشته بودم ايام عيد كه كرج بوديم هر روز صب با ماچ كردن دختر قشنگم از خواب بيدار ميشدم مادر بودن خيـ...
7 ارديبهشت 1393

عیــــــــــــــــــــــدو گفتن اولین جمله

سلام بر نور چشم مامان آیلین دختر نازم عیدت مبارک عسل بانوی مامانی دختر خانومم چهارمین روز عید اولین جمله ی زندگیتو گفتی یه جمله ی دو کلمه ای گفتی سلام بابا جملت فعل نداشت و هفتمین روز عید گفتی آب ده یعنی آب بده اینم یه جمله ی فعل دار قربون زبون شیرینت بشم من عسل گیسوی مامان انقدر شیرین زبونو دلبر شدی که خدا میدونه هر جامیریم همه عاشقت میشن تا وارد یه جای جدید میشی زودی سلام میدی دختر مودب مامان عاشق بابابزرگی تا بلند میشه بره جایی سریع میری دنبالش اشاره میکنی بری باهاش بیرون پیش پیشی یا کت که بعضا میگی بابابزرگ مامان بزرگ به همراهبابا ناصر 3روزی نبودن رفته بودن اردبیل ما مونده بودیم خونشون از روزی ...
10 فروردين 1393