آيلينآيلين، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

آيلين فندوق مامان و بابا

آيلين جون ساعت چنــــــــــــــده ؟

گرمي زندگي مامانو بابا »فس خانوم چند شبي بود كه از ساعت 10.5 آوازه ي خواب ميزدي ديگه نهايت تا 11.5 خواب بودي اما ديشب ساعت 2.5 خوابت برد قبلش كلي باهم صحبت كرديم و دردو دل كرديم رو پاي مامان نشسته بوديو به حرفام گوش ميدادي بهت گفتم دخترم ببين ساعت 2 نصفه شب هنوز نخوابيدي ساعتو نگاه ميكردي بعد با شرمندگي منو دو سه دفعه گفتم آيلين ساعت چنده خودم ميگفتم 2بعد يه دفعه پرسيدم آيلين مامان ساعت چنده زور زدي گفتي 2 انقدر ناز گفتي كه مثل هميشه لهت كردمو ماچ بارون بعد ديگه ول نمي كردي هي ميگفت سع دوو. از اعداد 3رو بلد بودي الانم 2 اضافه شد بهش ...
19 اسفند 1392

اولين آزمون آيلين جون

سلام مرواريد مامان     عزيزم  هزار الله اكبر بهت باشه ماشالا خيلي هوشت زياده منو بابايي تصميم گرفتيم براي تمرين و بالا بردن تواناييات برات هوشان بخريم 1ماهي ميشه كه رسيده به دستم بعد از مطالعش امروز اولين آزمونتو انجام دادن و خداروشكر نتيجش عالي بود جز يه مورد كه اونم انشاا... با كمك خودت نرمال ميشه دلبندم و اينم بگم هنوز وارد 16ماهگي نشدي يه چند روزي آزمونو زود انجام دادم و فكر كنم تا پايان 16ماهگي به اميد خدا راه ميفتي عمرو جونم.   اينم عكسش     انشاا... نفس مامان تو همه ي مراحل زندگيت موفق باشي ...
18 اسفند 1392

شيطون خانوم ما

عسلم اين روزا خيلي شيطونو شيرين تر از قبل شدي خيلي دختر اجتماعي و با اعتماد به نفسي هستي اميدوارم در آينده هم همينطور باشي عزيزدل مامان.   و اينك اندر احوالات آيلين خانوم     دختر گل مامان هرجا كه وارد ميشيم زودي سلام ميكني ميگي س سيلام مامان قربون سلام كردنت بشه نفس مامان   هر روز يه سري كاراي روتين داري   ميري تو اتاق خوابت و شروع ميكني به ترتيب كشوي پاتختيتو باز ميكني و كلاهو شالگردناتو جوراباتو جوراب شلوارياتو ميريزي بيرون بعد كشوي تختتو باز ميكني تا جايي كه حوصلت بكشه لباساتو ميريزي بيرون بعد ميري سراغ ويترين كمدت عروسكاتو ميريزي و ...
18 اسفند 1392

دختر خودكفاي مامان .... 19 بهمن

نفس كوچولوي مامان چرا اينجوري شدي؟ تقريبا 1ماهي ميشه كه تصميم گرفتي وعده ي شير روزتو نخوري وقتي ميگم شير شير به مسخره ميخندي و بهت ميدم فقط گاز ميگيري اونم چه گازي،از ديشبم خودت شير شبانتو حذف كردي ماماني خيلي ناراحته عزيزم ديشب براي شير بيدار شدي ولي نخوردي شروع كردي به گريه كردن چه گريه اي  ميكردي مامان فدات با سوز كل ساختمون صدات پيچيده بود ميگفتم به ميخوري فقط گريه ميكردي گلوتو لبات خشك شده بود يكم آب خوردي يه كوچولو آروم شدي منم بغض گلومو گرفته بود مي خواستم باهات گريه كنم خودمو كنترل كردم گذاشتمت رو پام نوازشت كردم تا خوابيدي مامان قربونت بره تا صبح همين بود كارمون . يعني تو 1سالو 27روزگي شير خوردنتو ترك كردي از ...
19 بهمن 1392

کادوهای تولد ....

قشنگ خانوم مامان اولین کادوی تولد شما رو دوست بابایی عمو بهروز دادن زحمت کشیدن و 100 تومن هدیه دادن عمه محبوبه جونم یه خرگوش خوجل هدیه داد عمه الهام  جونم یه بلوز شلوار قشنگ هدیه داد که گذاشتم برا عیدت مامان بزرگ جون و بابابزرگ جون يه زنجير خوشگل خريدن تا پلاك مريميتو بندازيم توش خاله جون 50تو من پول دادن عمه خانوم 30 تومن دادن دست همشون درد نكنــــــــــــــــــــــــــه ...
17 بهمن 1392

اين روزهاي آيلين خانم.....14بهمن

نور چشم مامانو بابا  خيلي شيرين شدي دختر گلم هر روز انقدر ماچت ميكنم لهو لورده ميشي عسل مامان هر روز يه شيرين كاري انجام مي دي يه كلمه جديد مي گي امروز برنامه ي عمو پورنگو نگاه ميكردي با اونا دست ميزدي ناناي مي كردي شعر مي خوندي آخر سرم اشاره ميكردي بري پيش اونا گفتم مي خواي بري پيش عمو پورنگ گفتي عم پــــــــــــو مامان قربون اون آوات بشه نفسم. هر روز كلي با اسباب بازيات بازي مي كني عاشق اسباب بازيهاتي و البته كتابات هستي تا سبد اسباب بازياتو ميارم كنارت ميكشي طرف خودت خيليم سنگينه ولي ماشالا خيلي پر زوري اول از همه كتاباتو مياري بيرون و شروع مي كني به خوندن كتابات انگشت ظريفو كوچولوتو ميذاري رو نوشته هاي كتاب و با زبون شيرين ...
15 بهمن 1392

عروسي

دختر قشنگ مامان امروز عروسي محمد پسر دايي مامان با افسانه جون همه رفتن عروسي الان دارن ناناي مي كنن جز ما كه راهمون دور و نتونستيم بريم خيلي دوست داشتم تو مراسموشون شركت كنم ولي به خاطر بدي هوا و كار آقاي پدر نتونستيم بريم خدا ميدونه كه همه ي فكرو ذكرم دلم تو اونجاست الانم خيلي دلم گرفته در حد لاليگا و شمام در حال تماشاي  پيام بازرگاني هستيو ناناي عجب شانسي داري ماماني همه ي اونايي كه دوست داري رو داره پشت هم نشون ميده شمام يه ريز ناناي ميكني از همينجا براي دوتاشون آرزوي خوشبختي مي كنم آميـــــــــــــــــــــــــــن ...
15 بهمن 1392

اسباب كشي ....29 دي

عزيزم امروز اسباب كشي كرديمو اومديم اردبيل مرسي دختر نازم اصلا مامانو اذيت نكردي تو صندلي غذات نشسته بودي و كارگرها رو برنداز ميكردي صبح كه اونا صبحونه مي خوردن شمام وسطشون نشسته بودي و تعجب كرده بودي صبح به اين زودي اينا كين خونمون بعد يه چند ثانيه كه به خودت اومدي باهاشون گرم گرفته بودي و آواز مي خوندي بعد از ظهر مامان بزرگ جون اومدشو من شما رو تحويلشون دادم و دوتايي باهم موندين خونه عمه صغرا از ساعت 5.5تا نزديك 10 شب خيلي دلم برات تنگ شده بود عزيزم همش فكرم پيشت بود نكنه اذيت بشيو بهونه بگيري اونا به من نگن خلاصه با عمه محبوبه و 2تا نيروي كمكي كارارو كرديمو اومديم پيش شما وقتي منو ديدي بغلم كردي از خوشحالي جيغ ميكشيدي نفس مامان.شب ك...
2 بهمن 1392