اسباب كشي ....29 دي
عزيزم امروز اسباب كشي كرديمو اومديم اردبيل
مرسي دختر نازم اصلا مامانو اذيت نكردي تو صندلي غذات نشسته بودي و كارگرها رو برنداز ميكردي صبح كه اونا صبحونه مي خوردن شمام وسطشون نشسته بودي و تعجب كرده بودي صبح به اين زودي اينا كين خونمون بعد يه چند ثانيه كه به خودت اومدي باهاشون گرم گرفته بودي و آواز مي خوندي بعد از ظهر مامان بزرگ جون اومدشو من شما رو تحويلشون دادم و دوتايي باهم موندين خونه عمه صغرا از ساعت 5.5تا نزديك 10 شب خيلي دلم برات تنگ شده بود عزيزم همش فكرم پيشت بود نكنه اذيت بشيو بهونه بگيري اونا به من نگن خلاصه با عمه محبوبه و 2تا نيروي كمكي كارارو كرديمو اومديم پيش شما وقتي منو ديدي بغلم كردي از خوشحالي جيغ ميكشيدي نفس مامان.شب كه اومديم خونه يه جوري به خونه نگاه ميكردي انگار فهميده بودي خونمون عوض شده بعد كه رفتي اتاق خودت باورت شد كه اينجا خونه ي خودمونه
ديروز ديگه كارامون تموم شد امروز عكساي آتليه خانوم گلي مامانو زدم رو ديوار خيلي قشنگ شده نگاه ميكني ميگي آيلي يا BABY، كليم خوش به حالت شده با مامان بزرگ جون همش بازي ميكني
خدا خيرش بده و خدا سايشونو از سر ما كم نكنه
آمــــــــــــــــــــــــــــين