آيلينآيلين، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

آيلين فندوق مامان و بابا

اولین مهمونی مامانو بابا بدون آیلین....1 آذر

دختر قشنگم امروز منو بابا رفتیم مهمونی خونه دوست بابا و شمارو همراه خودمون نبردیم به دلایل....... اونا 2تا پسر دوقلو داشتن گفتیم شاید اذیت بشی تایم کمی می خواستیم بمونیم منم گفتم چون برخورد اوله همش باید درگیر شما باشم و تو اتاق به وظایف مادری برسم از اونجا می خواستیم بریم خرید تا برای شما کاپشن بخریم از اونجایی که شما عاشــــــــــــــــــــــــــــق خرید هستی نبردیمت. اومدنیم برای شما که دختر خوبی بودی بابایی جایزه خرید  اینم عکسش.......     اینم یه کاپشن گرم به سلیقه ی بابایی برای آیلین جیگر     اینم یه شلوار که باهاش ست کردیم   ...
7 آذر 1392

اولین خواسته ی کلامی دخترم .......30 آبان

دختر ناز مامان دیروز همراه بابایی برای ناهار رفته بودیم خونه ی عمه بتول، عمه جون گل سوپ رو برای شما کنار گذاشته بود و شما سوپ رو با ولع نوش جون کردی بعد خوردن سوپ خیلی تشنه شده بودی و برای اولین بار با زبونت نه با گریه یا بهونه ازم درخواست آب کردی و با صدای بلند گفتی آپ و این شد اولین درخواست کلامی شما از مامان ... ...
1 آذر 1392

آذر ماه آیلین

تقدیم به آیلین عزیزتر از جانم...   دختر خانوم مامان من خیلی دوست داشتم شما تو دی ماه که ماه خودمم هست دنیا بیای ولی شما عجله داشتید و  یه 20روزی زود دنیا اومدی و آذری شدی من اصلا ماه آذرو بنا به دلایلی دوست نداشتم و نمی خواستم شما متولد این ماه بشی ولی کار خدا بود که زود اومدی تو بغلمو شدی آذر ماهی عزیزترینم ایشالا همیشه سالمو تندرست باشی نفس مامان و الان که من این مطلبو دارم مینویسم شمــــــــــــــــا تو خواب شیرینی هستی. با تمام وجود دوست دارم .... ...
1 آذر 1392

شروع 12 ماهگی آیلین سادات 23 آبان

دختر نازم سلام....... با شروع 12 ماهگیت 5مین دندونت هم دراومد مامانی شبش خیلی اذیت شدی و اذیت کردی و از چند روز قبلشم خیلی بد غذا و بداخلاق شده بودی و من یه کوچولو دعوات کردم و از روی ناراحتی یه تنبیه کوچولوت کردم این مطلب فقط به سفارش علی دایی جونت نوشتــــــــــــــــــــم... وقتی غذا نمی خوری حال من خیلی بد میشه سرگیجه میگیرمو حالت تهوع چون فشارم خیلی افت میکنه                                                    ...
26 آبان 1392

خریــــــــــــــــــــــــد اولین مســــــــــــــــــــــــــواک

از اونجایی که شما در 11ماهو 3 روزگی 5تاو نصفی دندون دارید مامانی امروز برای شما 1 عدد مســــــــــــــــــــــــــــــواک خرید تا دندونات مثل صدف همیشه بدرخشه و از طفولیت با مسواک زدن عیاق شی دختر قشنگم. ...
25 آبان 1392

اولین قدم ......24 آبان

دختر خانوم مامام دیگه قشنگ وایمیستی امروز از رو پای من بلند شدی و 3 قدم برداشتی خودتو رسوندی به مبل و اونجا کلی وایسادی و شروع کردی به بابا گفتن ریتمیکم میگه بابارو قربون راه رفتنوووووووووو حرف زدنتتتتتتتتتتتتتتتت بشه مامان ...
24 آبان 1392

خدایا ......... خدایا شکرت

دختر ناز مامان نفسم به نفست بنده دیگه مریضیتو نبینم مادر خیلی اذیت شدی دخترم آنتی بیوتیک ضعیفت کرده با هر سرفه ای که میکردی نفسم بند میومد دو شب پشت سرهم تا صبح سرفه میکردی منو مامان بزرگ جون همش تو خوابو بیداری بودیمو نگران علی داییم هی میومد بهت سر میزد باباییم هروقت حالتو میپرسید می گفتم حال آیلینی خوبه تا نگران نشه راه دوری ..... ایشالا همیشه سالمو تندرست باشی دختر مامان آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــن ...
16 آبان 1392

یه روز بدددددددددددددد ..... 9 آبان

جمعه که از خواب بیدار شدیم یه خبر بد شنیدیم دزد نامرد زده بود به مغازه ی دایی رضا نزدیک 200میلیون جنس دزدیده بود همه خیلی ناراحت بودیم ولی دایی رضا خودشو اصلا ناراحت نشون نمی داد تا ماها آروم بشیم دیشب وقتی بغلم بودی دایی رضا با اون دل پاکش اومد کنارت یواش بهت گفت آیلین دایی از خدا بخواه جنسای من پیدا بشه منم به شوخی گفتم پیدا شد براش النگو بخر خلاصه همه دعا نذرو نیاز تا امروز صبح خاله جون زنگ زد گفت دزد پیدا شده و .......... حالا دایی جون یه النگو می خواد برای آیلین سادات بخره امشبم قرار سور بده شام مهمونشیم ...
11 آبان 1392

سومین مرواریدت دراومد ........ 9 آبان

آیلین خانوم آیلین خانوم سومین دندونت دراومد مبارکت باشه عزیزترینم توام با سرما خوردگیت برای دندون دراومدنتم خیلی اذیت شدی از اینور تبو آبریزش بینی و بدن درد از اونور خارش لثه هات مامان قربونت بره نفس مامان این روزا خیلی اذیت میشی امروز تولد آبا پرام بود خیلی خوش گذشت همش میرقصیدی و دست میزدی و برای همه دلبری می کردی...... دختر قشنگم یه دونه نه دو تا دندون بالات زده بیرون ....... ...
11 آبان 1392

اولین سرماخوردگی آیلین جونم ..... 8 آبان

دختر ناز مامان دیروز با خاله جون فاطمه رفته بودیم براتون خرید زمستونی کنیم بیرون خیلی خوب بودی از هوای خنک لذت میبردی تا سوار ماشین شدیم اومدیم خونه شروع کردی به گریه کردن اصلا آروم نمیشدی خوابتم میمومد در حد بوندسلیگا باباییم می خواست با محمد و علی دایی بره فوتبال ولی اوضاع شمارو دید پشیمون شدو نرفت و باهم رفتیم دکتر بعـــــــــــــــــــــــــــله شما سرما خورده بودی از اون چیزی که میترسیدم سرم اومد کرج همه سرما خوردن و شما آخرین نفری بودی که .... یعنی شما تو 10ماهو 15روزگیتون اولین سرما خوردگی رو تجربه کردی ایشالا آخریشم باشه و زیر سایه ی خداوندگار همیشه سالمو تندرست زندگی کنی عشق مامان. زود خوب شو عزیزم ...
9 آبان 1392